یونس رضایی |
در نگاهات همه گذشتهام
که رویاییست در ابتدای رود
و تمام دقایق
دلواپس پرندهایست بر درخت
و غصهام میخواند
بهسان پرندهای
از کوچهات دور
از امروز من بیزار
از نگاهت بانو عبور کنم فردا؟
از گذشتهات به سرآغاز کدام زمان بازگردم؟
کدام کرانه که مانع تنهایی
که مرز آتش با گزمەای گلآلود
به رویاهام
در ابتدای آبادانی خونم
کوچه کوچه .... جاده جاده
همه پنجرهها را بگشا ای دختر هراس
تا زلال شوم به افق دریا
تا دیگر بار بخروشم
به هیئت موجی بیسرزمین...
سرخِ سرخ... سرخ که نه
چون عمر اخگری
کە خلاصهی هرچه غصهام
از اینجا که منم
سنگرها به عشق تو
گلوله به گلوله گرم
نبرد به بلندای قدت که میهن من
نبرد به نگاهت که بیمرز
که تاریکترین گناه من است
با واژهها با سطرهای بینصیب
آیندهام در چشم تو اگر سرنوشتی تاریک
با نگاهت همه گذشتهام را دریاب
اینجا جنگ به افق غرب
که قرار است برسد
و غرب همیشه فرصتیست دیرهنگام بانو
تا آن زمان پیامی کوتاه
همزمان با نهیب گلولههایی
که مرز عشق تو را نشانه گرفتهاند
در رویاهام
در سنگر به میهنم و به بلندیها نه
به پیامی در صفحهای غرقه در خون
و میعادگاهی آن سوی خطوط قرمز
مشایعت کن تابوتم را
تا رود تو باشم
و نگاهی به جنازهام بنداز
من دیرزمانیست در پی پروازم
بی هیچ پرندهای