ترجمه: فریده اشرفی
نوشته: آنی شوستر
نوشتۀ پشت پلاکاردم را میخوانم. کارهایی که میتوانم و نمیتوانم انجام دهم. اگر پلیس نزدیک شد چه کار کنم. اگر دستگیر شدم، چه کار کنم و چه بگویم. دستورعمل و توصیه از سوی سازمانم در چارچوب دستورات این وضعیت اضطراری در سال ۱۹۸۷ باشد. اعتراضات باید یکنفره باشند. اعتراضات باید بیصدا و بیکلام باشند– با هیچ فردی که به شما نزدیک میشود، صحبت نکنید. همۀ کارها بسیار سازمانیافته و در چارچوب قانون انجام میشوند. اما درواقع، تنها چیزی که از من محافظت میکند، پوست سفید من است؛ اعتمادبهنفس سفیدپوستی من.
در پیادهرو، در جای خودم میایستم و پلاکاردم را رو به شلوغترین ساعت رفتوآمد که چیزی به فرارسیدن آن نمانده، بالا میگیرم. روی آن نوشته: ’برقراری عدالت با پایان خشونت‘. به داخل هر ماشینی که رد میشود، نگاه میکنم. بیشتر مردم به تابلو نگاه میکنند ... این چیه؟ این دختره کیه؟ ... بعد، فوری رو برمیگردانند و بهعمد و کاملاً جدی به چیزی که روبهرویشان در خیابان است، نگاه میکنند. این برای من حسی تازه و اینطور که تشخیص میدهم، کاملاً یک آزادی است. هیچیک از این مردان نمیتوانند به من نگاه کنند. من میتوانم به چهرۀ تمام این مردان نگاه کنم، بیآنکه آنها در مقابل، باهیزی به من نگاه کنند. حتی پلاکاردهای دستنویس جسورانه و تهاجمی و فریادهای اعتراضی، خیلی بیشتر از تعداد عادی روزانۀ من، نگاههای هیز مردان را به خود جلب میکند. فکری احمقانه برای زنانی که پی میبرند فشار روحیِ همیشه-وسیلۀ-اطفای-شهوتِ-درمعرض-نمایش-بودن، آنها را خسته کرده– استراحتی کن و با پلاکاردی سیاسی اینطرف و آنطرف برو و با روزی بدون هیزی، خوش باش! زنان زیادی هم رو برمیگردانند. چند نفر از آنها لبخند میزنند، بوق میزنند و شستشان را با آرزوی موفقیت بالا میگیرند. در مسیر، پنج دقیقۀ کامل مرا سوار ماشینشان میکنند. به رسم بعضی از سیاهپوستان، با حرکات عجیبوغریب دستشان سلام میدهند. یک قدردانی. مجاز به شرکت در این مبارزه. وقتی فکر میکنم که تمام این کارها چه لذت فراوانی نصیب من میکنند، خجالتزده و دستپاچه میشوم. بله خانم، خانم سفیدپوست، ایستادن شما در آنجا بخشی از مبارزه برای برقراری عدالت است و احتمال دارد کمک خوبی برای پایاندادن به خشونت باشد.
این اولین بار است که اینجا، در خلیج کَلک1 و منطقۀ خانۀ خودم میایستم. اغلب اوقات در میوآیزِنبرگ2 میایستم. آنجا تاحدودی شبیه به شهری خارجی است. مردم مرا نمیشناسند. اما اینجا من همه را میشناسم. همۀ آنها هم مرا میشناسند. کمی پیش، دوتا از آشناهایم در شنای معمول صبحگاهی با صبحبهخیری شگفتزده و نگاهی معنیدار به یکدیگر، از جلوی من رد شدند. آنها افراد محلی هستند- زنانی از مهمانسرای اقامتی کوچک که هر روز صبح، با کلاه شنا خود را وسط حوضچۀ جزرومدی3 روی آب معلق نگه میدارند و بافریاد غیبتهای روزانهشان را انجام میدهند. انگار من باید همیشه یک جوری در شروع یا پایان شنایم به آنها بربخورم.
اما حالا آن جناب ناقضِ فاصلۀ شخصی– مردی مسن و گِرد با حولۀ ربدوشامبری قرمز و دمپایی– دارد میآید. برحسباتفاق، روی هرکدام از سنگهای دور حوضچه که بنشینم، او درست کنار من میآید و حوله و دمپاییاش را درمیآورد و مشغول بحثهایی دربارۀ سردی امروز آب و اینکه فردا گرمتر خواهد بود یا نه و به نظر من دمای آب امروز چطور است، میشود. حالا دارد بهطرف من میآید. میتوانم حدس بزنم که قصد دارد چیزی به من بگوید. دفعۀ قبل، زنی را دیدم که با همین نگاه به من نزدیک شد و گفت که چقدر احمق بهنظر میرسم و ایکاش یک گلوله کارم را تمام کند. خیلی تعجب کردم. حالا ماندهام که این مرد بیادب و گستاخ خواهد بود یا سعی میکند با من جروبحث راه بیندازد. خوشحالم که اجازه ندارم جواب کسی را بدهم. اما– بالبخند– میگوید: «به این کار خوبت ادامه بده.» چنان حسی به من دست میدهد که انگار همان لحظه، مدیر مدرسه در جشن اهدای جوایز، مجموعهآثار شکسپیر را به من داده است.
وای خدای من! اینجا یکی از دائمالخمرهای محل دارد گیجگیجی میخورد. مثلاینکه حالش بد است، لبۀ پیادهرو تلوتلو میخورد و درعینحال، به تیر تلفن و زندگیاش محکم چسبیده است. حالتش طوری است که انگار مدام میخواهد از خیابان رد شود اما نمیتواند و طوری ایستاده که انگار آخر پیادهرو، طناب بندبازی است. دستهایش را دیوانهوار تکان میدهد اما بعد درست موقعی که سیل ماشینها از خیابان رد میشوند، خوشبختانه زانوهایش خم میشوند و با حالت سنگینی در جوی کنار خیابان مینشیند. امیدوارم یکی از همپیالهایهایش از راه برسد و به او کمک کند. از این بیزارم که وقتی من اینجا ایستادهام و برای برقراری عدالت مبارزه میکنم و همزمان او تلوتلوخوران از خیابان رد میشود، یک کامیون از راه برسد و نقش آسفالتش کند.
فکر کنم مرا دیده است. احتمالاً مرا برای «خانم، یه ده سنتی!»هایش همان هالوی قابلاعتماد همیشگی میداند. بله، کاملاً مشخص است که مستقیم دارد به طرف من میآید. بسیار خوب، خودش میبیند که اصلاً پول ندارم. حالا مارپیچی درست به طرف من میآید. یک ناقض فاصلۀ شخصی دیگر! نفسش را درست در صورت من بیرون میدهد و اولصبحی رودههایم را بالا میآورد! عقب میروم. نوشتۀ روی پلاکاردم را با صدای بلند برای خودش میخواند. وسط کار، بار دیگر زانوهایش خم میشود و روی پیادهرو مینشیند و به خواندن ادامه میدهد.
«برقراری عد...عد...عدالت... بابابابا... پاپایان...»
به من نگاه میکند. من رو برمیگردانم.
روی زمین مینشیند و بقیه را نشسته میگوید: «خشـ...خشـ...خشونت...» یک بار دیگر برای خودش میخواند و بین کلمهها پیچوتاب میخورد. بعد تلوتلوخوران سرپا میایستد و درست به صورت من نگاه میکند.
«این یعنی شی؟ هی، خانوم؟ این یعنی شی؟»
با دندانهای به هم چسبانده، زیرلبی و خیره به ترافیکی که نزدیک میشود، میگویم: «نمیتونم به شما بگم.»
«هی؟ آهای خانوم، این شیه؟»
با صدایی آهسته و جدی به او میگویم: «من اجازه ندارم با شما صحبت کنم.» و پلاکاردم را صاف میکنم.
«این یعنی همون؟ خانوم؟ یعنی تو نباس با من حرف بزنی؟ شرا؟ من که مست نیسسم. امروز اصلاً هیشی نداشتم که بخـ...بخورم. خانوم، اینو از انجیل گرفتی؟ من انجیل رو میشناسم. خـ...خدا رو میشناسم. خدا رو دوست دارم. خـ...خدا گفته نباس با من حرف بزنی؟»
ضجه میزند و باز کف پیادهرو مینشیند، نیمهگریان و نیمهآوازخوان. ترانهای شبیه به سرود مذهبی را میخواند. صدای خوبی دارد اما با آن هقهقها مثل صدای کسی بهنظر میرسد که در اپرایی ایتالیایی به طرزی غمانگیز در حال جاندادن است. با یک ضجۀ پایانی، سرش به کف پیادهرو میخورد. انگار مرده است. ایوای، خدای من، خواهش میکنم نگذار بمیرد.
ناگهان به درکی وحشتناک میرسم. سرنشینان ماشینهایی که از کنار ما رد میشوند، با دیدن این صحنه ممکن است چه فکری بکنند؟ یک مرد سیاهپوست بیچاره با لباسهایی پارهپوره که انگار روبهموت هم هست، زیر پای زنی سفیدپوست روی زمین ولو شده که پلاکاردی با این نوشته در دست دارد: ’برقراری عدالت با پایان خشونت‘. خدایا، نه! وقتی وضعیت تاایناندازه عجیب و باورنکردنی است، چطور میتوانم تمام جدیت کارم را حفظ کنم؟ خدا را شکر، مرد بار دیگر شروع به ناله میکند و حالا دارد تلوتلوخوران روی زانوهایش بلند میشود. یک بار دیگر شروع به خواندن نوشتۀ روی پلاکارد من میکند.
باعصبانیت میگویم: «از اینجا برو! خواهش میکنم از اینجا برو!»
مرد میگوید: «من...من میتونم بخـ...بخونم. احمقق نیستم. هنننوز بلدم.» و بعد درحالیکه آب دهانش به طرف من میپاشد، از ته جگر فریادزنان میخواند: «من دوستداشتن تتتوووووو را میآموزم... میآموززززم به تووو عششق ورزیدن راااا...»
بعد میگوید: «خانوم، این نوشته یعنی شی؟»
«نمیتونم به شما بگم.»
چشمانتظار به من نگاه میکند.
با حالت معنیداری میگویم: «پلیس.»
ماتومبهوت بهنظر میرسد.
«پلیس میاد.»
حالا انگار رنجیده است.
«اممما من که نمیخخخوام اذیتت کنم، خانوم، فقـ... یه سسؤال کردم، من که مسست نیسستم. خانوم، به پپلیس زززنگ نزن، خواهشش! خانوم، من تو رو میشناسم، تو منو میشناسی، خانوم به پپلیس زنگ نمیزنی، نه؟» ملتمسانه به من نگاه میکند.
اما میفهمم میخواهم چه کاری بکنم. به خودم میگویم که مجبورم. به او نگاه میکنم و با صدای خانمی سفیدپوست که در جایی از پستوهای وجودم هنوز آن را دارم، میگویم: «نه، نه، اگر همین الان از اینجا برین، به پلیس زنگ نمیزنم. همین الان.»
«باشه، باشه، خانوم، باشه، من میرم. قصصد بدی ندارم، خانوم، مممن دارم میرم.»
صدایش آزرده و ناراحت است. تلوتلوخوران در خیابان راه میافتد و دور میشود، درحالیکه من برای برقراری عدالت به تلاشم ادامه میدهم. ■
◄ پانوشتها:
* Anne Schuster، آنی شوستر (متولد 11 دسامبر 1947) اهل کِیپ تاون افریقای جنوبی است. شعرها و داستانهای کوتاه او در مجموعههای مختلفی منتشر شدهاند. شوستر دو رمان هم نوشته: Foolish Delusions (2005) و The Time of the Stilted People. او کارشناسی ارشد زبان و ادبیات را از دانشگاه کیپ تاون دریافت کرده است. آنی شوستر سالهایسال برای افراد و سازمانهای مختلف، مدرسۀ تابستانی دانشگاه کیپ تاون، برنامههای زبان و هنر خلاق، موزۀ دیستریکت سیکس، پروژۀ زنان کشاورز، موسسۀ افریکن جندر، پروژۀ اثرانگشت با زنان زندان پولزمور، کارگاههای نویسندگی برگزار کرده و در طرح زندگینامهنویسی زنان مهاجر از کشورهای مختلف به افریقا نیز شرکت کرده است. آنی شوستر از سال 2010 در کلاینمِند (Kleinmond) افریقای جنوبی زندگی میکند.
- Kalk Bey
- Muizenberg
- tidal pool، حوضچۀ جزرومدی یا سنگی (rock pool)؛ در نقاطی از سواحل صخرهای و سنگی، بین صخرهها حوضچههایی تشکیل میشود که هنگام مد دریا از آب پر میشوند و بهشکل استخری طبیعی برای شنا، تفریح و پرورش آبزیان مورد استفادۀ افراد قرار میگیرند. در بعضی نقاط نیز گونههای مختلف آبزیان، همچون ستاره و شقایق دریایی، خرچنگ و... در آنها زندگی میکنند.
◄ مترجم: فریده اشرفی
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید