شعر اول
از جنگ برگشتهام
یا جنگ از من برگشته است
که در خیابان همه رقصان
خندان
مستانه دامنهاشان میچرخد
کودکی آدامسش بادکنکی ست سرخ
رقصان در هوا
دهانم مزه ی خون نمیدهد
از کجا برگشت بختم؟
بخت بازگشته
این بار شکل ماه نو مینشیند
روی تاب حیاط
کتاب میخواند
با موهایش بازی میکند
میرود مدرسه
عاشق میشود
کودکانش باغ میشناسند و کوه و دریا
بخت بازگشتهام!
بمان کنار دامنم
عکاس میگوید، بخند
پارچهی سفیدی
در هوا تکان میدهد
در عکس
پرنده میشوم…
شعر دوم
بوسههایم در چالهای افتاد
روی خاک داغ
پای سنگری خسته
پشت شانههای برهنه ی یک سرباز
بوسههایم از چالهای خزید بالا
روی خاک سرد
راه افتاد
به چشمخانه رسید
بدون چشم
دور خودش تنید
تن بوسهها داغتر از خاک
بیرون زد از خودش
لبهایم
شبی تا سحر
خرما شدند بر شاخههای نخلی تنها
رسیدند به لبهای لیلی
جهان را جنون بوسه گرفت
جهان لب به لب
سربازان عاشق
به مرزهای تنها میفرستاد
صلح تمام نمیشد.
شعر سوم
مرا میان سنگرها
خاکریزها جا دهید
کشمش آوردهام
زیتون و مویز و نخودچی
همه ی دانههای چکیده از چشمهایم
تازه هستند
دستفروشم
بگذارید دهانتان
گلویتان تازه
صدایتان باز
ناگاه یکی فریاد میزند، حمله…
زیتون به هستهای میرسد
دستهایت صلح را
شلیک میکند
در خاک
پای چشمهایم
سنگر میگیری
مژهای جدا میکنی و میگویی:
« نیزههای خیس در قلبم فرو کن … »