شعر اول: فقدان
فقط فقدان است که حرفِ آخر و اول را میزند
یکی به نعل و یکی به میخ
یکی به نَمُردن یکی به مُردن
به رواداری و نداری
آری، بلی، یِس، آریو![1]
یک روز به حرفهای من
شکستهْ بَسته خواهی خندید
شکلِ پرندهای قَدَمْزَن.
او را ببین چه بچهی خوش خَرامیست
چه برقِ بلندی میزند
چقدر سربلند و همیشه فارس.
او را ببین
فُروکاهیده
به دست و پنجههای نَرم.
انگار نه انگار.
اوه، فَکولتی آو لاو!
شرق از تو پُر شده بود تا غرب
و دستهای رنج دیدهاش
و رنجهای دستْ دیدهاش.
حالا چه میگذرد غروبِ شکنندهاش
بر شُعارهای شاخدار.
کم است، این تفاوتْ کم است
برهوتِ شَبیهیست عشق – پُر لِفت و لیس –
به کمی بعد، شاید که انتظار نمیرفت.
یک لحظه میفهمم قبرِ سیامک است که سوت میکِشَد
قبرِ غروب شدهای که روح ندارد.
و دستم به جایی بند نبوده است همیشه
دستم به جایی بند نبوده است.
او را ببین چه بچهی خوشْ فرمانیست
جیشهایش را صف به صف میکُند
و ریشهایش را دوازده سالْ بلندتر میزند
و تو را به دستهای خرابْ شدهی من میسپارد
انگار نه انگار.
فقط فقدان است که حرفِ آخر و اول را میزند
کفّهی تیغ ایستادهایم
لبهای سرودهام برایش
به رواداری و نداری
سنگین برای سرودن است، آریو!
پَر و بالی شروع کردهام برایش
و قصه تمامِ میدانهایش را به جنگ بُرده است.
شعر دوم: برای خاورمیانه
جنگ در فقر
فقر در جنگ
لحظهی آسودگی، روزهاست سپری شده
کاریست که شده
و گُل به روی قبرها
گلاب به روی شما
که اهل دلید و فکر!
ما اهل شما! اهلی شماییم
قربان قدمتان
قربان قدتان که بلند است و سفید
سفید چون روحی نه چندان پلید
روزگاریست که سپری شده
دل
آدمیزاد
شعر
و قصد قربت.
روزگاری که قرار داشتیم
در وجود
حزن
و جنون.
لِنگی از ظهر گذشته است
تَلّی، از انبوه ما
ما، مردگان این سالها.
[1] پسر چهارده سالهام که دارای اوتیسم است و تنها زبان ارتباطیاش انگلیسیست.