شب سی و هشتم

 

از اين شهري كه گريبانم گيركرده به گردنش

چسبيده به پوستم

هر جا كه مي‌روم جفت پا می‌گیرد

از اين طنابي كه گره خورده از توي حلقم

به كلمه‌هايي که خودشان را دار می‌زنند يكي يكي

می‌افتند پائين‌تر از دوباره

درونم را جشن گرفته‌اند از اينكه به هم ريخته‌‌ام

كسي هم نيست بگويد مرگ، يك لحظه آرام

از اين نفريني كه مي‌رود دود كارخانه‌هايش توي چشمم

از این خشمي كه قد مي‌كشد با برنج‌

از این من، از تو كه انگار با فندكت اشتباه گرفته‌اي من را !

نمي‌بيني چطور نمي‌شنوي يكي از دندان‌هايت درد مي‌كند؟

از اين جوبي كه نمي‌شود بنشينم لبش

ببينم چطور مي‌برد عمرم را به اولين فاضلاب دم دستش

جوبي كه مي‌ريزد يك فنجان چاي توي حلق شهر و

معتاد می‌شود به کوچه‌ها

از اين آدم‌هايي كه نمي‌شود لبخند زد به هوايشان

نمي‌شود گفت برايشان

از این ميخي كه سوراخ كرده همه نقطه‌هاي نظرت را

از این حرف‌هایی که نمی‌شود

يا اگر هم بشود گفت چه فايده

بيزارم...

 

---

لیلا صادقی