به جمدانی در ایستگاهی که گاهی هست و گاهی نیست
به ریلی که شب را میرساند به ریسمان
به کفشی که پشت در مانده میشود
به خانهای که بام
بام
و استخوانی که معنی شکست را میداند
به شکل هلالی که خیال ماه تمام را کمال میبیند
هرلحظه مسافری پیاده میشود
با چمدانی
در ایستگاهی
از قطاری
بدون کفش
به سمت پشت بامی که شکست را میفهمد
بازی ما تمام نمیشود
نوبت توست
بریز خانه را
بگو کجا بسازم این رویا را
مسافری زیر پوستم
از موهایم
در رگهای گردنم
ازهم زاده میشود
از دستهایم پیاده میشود
بیآنکه چمدانی لب از لب باز کند
شکافته میشوم از هم برای رسیدن به باز
به بستن
به خانهای که مدام حرف میزند از افتادن
پیاده نمیشوم از راهی که آ
من از تو میرسم به کجا
به عجیب
به زیبا
به زنی که عجیب و زیبا
به زنی که محصور میشود درون تا
باید درخت باشد و نه
خم شود و نه
نشـ کند
حالا نو بت توست
بازی ما تــ مام نمیشود
از خودت بر خود تو و ماست